روزی بکی از اشخاص بخیل که بر اهل و اعیال خود سخت می گرفت به همراه کودکش از راهی می گذشتند .
در بین راه بر خورد کردند به جنازه ای که زنی دنبال جنازه راه می رفت و می گفت
ای مرد تو ار بخانه ای میبرند که در آن هیچ چیزی نیست و نه فرشی وجود دارد و نه طعامی خواهد بود .
کودک رو کرد به پدرش و گفت پدرجان این جنازه را به خانه ما می برند ؟ !...............
لیست کل یادداشت های وبلاگ?